دلنوشته از یک معجزه
بسم الله الرحمن الرحیم
دلم خیلی گرفته بود ، مادرم گفت بیا بریم مشهد. یکی از دوستاش هم سفارش کرده بود که اگه یه وقت مشهد میرید، منم با شما میام بالاخره سه نفری رفتیم مشهد. فارغ اقبال بودیم و همه نمازها رو میرفتیم حرم.
یه روز صبح که از نماز برمیگشتیم ، دوست مادرم به اشتباه افتاد . همش میگفت: راه خونه از این طرفه، هر چی بهش گفتم که اشتباه میکنه ، قبول نکرد. منم گفتم باشه ، دنبالش میریم بالاخره خودش میفهمه.
از در حرم رفتیم بیرون ، رسیدیم به مغازه ها، خودش فهمید که اشتباه کرده. ناچارا به حیاط حرم برگشتیم. چون راهها از حرم نزدیک تر هست، از یکی از حیاط ها که عبور کردیم ، بلندگو برای خوندن قرآن، مردم رو دعوت میکرد. دیدیم همه دارن میرن به دارالقرآن.
دوست مادرم گفت که بیایید ما هم بریم، شاید قسمت بوده که این طرف بیاییم.
جالب بود که ما این همه مشهد رفتیم ولی چرا هیچ وقت به دارالقرآن نرفته بودیم؟!!
بعد خوندن قرآن ، به همه از گلهای حرم هدیه دادن، که همراش یه کتاب دعا بود. خیلی خوشحال شدم از این هدیه ای که گرفتم. این تازه اولیش بود.
روز بعد رفتیم بازار تا خریدهامون رو انجام بدیم. یکی از رفیقای مادرم بهش پول داده بود تا از طرفش یه یادگاری برای خودش بخره، مامان هم گیر داده بود که لیوان دردار میخام، بالاخره پیدا کردیم و مامان هم لیوان ها رو خرید، تقریبا به اندازه همون پول شد.
فروشنده گفت بقیه اش خیلی کم هست منم پول خرد ندارم. بیاید یه آویز جلوی ماشین بردارید. من و مامان خندمون گرفت. گفتیم ماشینمون کجا بود. فروشنده گفت : از همین امام بزرگوار درخواست کنید، آویز رو بخرید، ماشینم میاد.
ما هم گفتیم باشه، حالا یه کاریش میکنیم و آویز رو گرفتیم. آخه کی اول آویز خریده، بعدش ماشین گرفته!!
چند روز بود که از مشهد برگشته بودیم. سوغاتی ها رو پخش کرده بودیم. نخود و کشمش ها هم خورده شده بود.
نمیدونم چی شده بود که قرار بود خونه یکی از فامیلها، در یکی از روستاها بریم و چون ماشین نداشتیم، مجبور شدیم با یکی از فامیلها هماهنگ کنیم.
روز بعد برادرم گفت که ما بالاخره باید یه جوری یه ماشین بخریم. گفتم ما که اینقدر پول نداریم. برادرم گفت بالاخره یکم طلاها رو بفروشید ، یکم وام میگیریم تا جور شه.
اما با حساب و کتاب من ، فقط نصف پول یه ماشین سطح پایین با طلاها و وام جور میشد.
برادرم گفت : اشکال نداره ، پناه بر خدا، چک چند ماهه میدم اگه نتونستیم پول رو جور کنیم ، اون وقت ماشین رو میفروشیم. گفتم : باشه حالا یه کاری میکنیم.
خیلی گشتیم تا بالاخره یه ماشین پیدا کردیم که به شرایط ما بخوره و چک سه ماهه رو قبول کنه. اما مشکل اونجا بود که چک بالابرد داشت و من هم راضی نبودم ، چون اون رو دارای اشکال میدونستم. برادرم میگفت که باور کن این کمترین مقدار بالا برد بازار هست اما دلم راضی نمیشد.
بالاخره رفت تا از یکی از فامیل ها چک بگیره. وقتی برگشت ، خیلی خوشحال بود. صاحب چک بهش پول نقد داده بود تا بالابرد نده. تازه قرار نبود اصلا پول رو پس بدیم.
چون وام خودمون رو که قبلا بهش داده بودیم ، به عنوان شراکت کار حساب کرده بود، و قسط رو به عنوان سود پرداخت کرد و پول رو امانت نگه داشته بود تا یه زمان بهمون برگردونه.
ماشین رو گرفتیم و آویز رو به آینه ماشین وصل کردیم، برام جالب بود ، چون سند ماشین مال استان خراسان بود.